شهرمن آنلاین- امیرپویا قدسی

باز موسم اربعین است و شوریدگان را قراری نمانده. این عشق راستین که در روح و جان دمیده اینگونه عاشقان را بی قرار معشوق، راهی خاک دوست کرده. هر کجا رو می کنی، بر سر هر کوی و گذری، نشانی از او می بینی.

عشـق تو می کشاندم شهـر به شهـر و کو به کو

مهـر تـو می دوانـدم پهنـه به پهنـه سو به سـو

سیل سرشک و خون دل، از دل و دیده شد روان

قطره به قطره، شط به شط، بحر به بحر و جو به جو

به راستی این چه عشقی است؛ این چه شوری است که دل ها را اینگونه به سوی خود می خواند؟ آن سرگشتگی‌ای که پیر و جوان، سالم و ناتوان بدین حالِ شوریده و مشتاق سر از پای نمی شناسند و شاید صدها و هزاران کیلومتر را در گرمای نفس گیر و سوزان فقط به امید لحظه دیدار و وصال مولایشان می پیمایند.

این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست... این چه شمعی ست که جان ها همه پروانه اوست... هر کجا می نگرم نور رخش جلوه گر است... هر کجا می گذرم جلوه‌ مستانه اوست...

دیگر ماندن را بر نمی تابی. راه می افتی و بغضی سنگین بی وقفه گلویت را می فشارد. رهروان را می بینی که بی شکیبِ وصال‌اند. تاب می آورند خستگی را، تاول و درد پاها را، بازوان گرفته و کمر های خمیده را...

گرما و زمینِ تفته نفس هایشان را خفه کرده. هُرم نفس لب هایشان را شکافته و چشم‌ها را چون کویر تشنه خشکانده.

 زبان‌ها توان چرخیدن ندارند. سکوت است و سکوت... کوله بار بر پشت‌شان می لغزد و گردن های خمیده، سنگینی آن را تاب می آورد.

آنها را که می بینی به یاد مولایشان می‌افتی. چیزی درونت را، بیشتر از آفتابی که بر سرت می تابد، می سوزاند... بغض امانت نمی دهد و اشک ها جاری می شوند... مولا جان... حسین جان.... در این زمین سوخته و کویر تفته، زیر این آفتاب گداخته چه دیدی؟ چگونه برخاستی و چه شوری در این عالم بپا کردی که هنوز از پس گذر سال ها و قرن ها آنچنان می‌گدازد که گویی تا قیامت خاموشی ندارد...

می روی و پیش چشمانت، حکایت هاست که هجوم می آورند. حکایت نجف و مظلومیت امیر مؤمنان، حکایت وادی السلام و خاک مقدس نیکان و صالحان. حکایت مولایمان علی (ع) که زنده ایم به نامش...

نجف امّا، حدیث مظلومیت و مردانگی‌است. بر این خاک پاک می ایستی و گنبد زرین و قدیمی مولایمان را می بینی...کفش هایت را از پاهای خسته بیرون می آوری؛ خنکای سنگ به سلول سلولِ بدنت زندگی دوباره می بخشد. وارد صحن و ایوان نجف می شوی، وارد بهشت شده ای... و سیل اشک می بارد... السلام علیکَ یا امیرالمومنین... فدای مظلومیتت یا علی جان وقتی بانگ برآوردی فُزتُ و رب الکعبه... فدای فرق شکافته ات، فدای دستان پینه بسته‌ات ... آقای من ... مولای من... مرا بپذیر...

نیت کن ...

و بعد دو رکعت نماز بر این آستان قدسی و لذتی جاودانه که تا ابد در خاطرَت باقی خواهد ماند.

ای که مرا خوانده ای... راه نشانم بده

راه می افتی به سوی میعادگاه عاشقان؛ سرزمین ایثار، وفاداری و شهادت. از باب الساعه خارج شده ای و لحظه به لحظه به سوی محبوبت می شتابی. به تابلوی «بزرگراه کربلا» می رسی و راه تو را می برد. دیگر دردهای تن خسته‌ات را حس نمی‌کنی. دردی نداری... درد فراق هم اندک اندک درمان شده. عمود به عمود پیش می روی و می شماری: 1، 2 ، 3 ... و راه تو را با خود می برد. همه چیز زنده است. در تو زنده می شود، رشد می کند. پا می گذاری بر خاکی که عاشوراییان را در بر گرفته. خون می بارند دیدگانت؛ یا حسین(ع)،... یا اباالفضل(ع)... یا زینب (ع)... چگونه تاب آوردند کودکان تشنه‌ وقتی آن قوم سفاک به سوی‌تان تاختند... چه بر شما گذشت هنگامی که دیدید با برگزیده‌ترین بندگان خدا چنان کردند... یا ابن رسول الله دریاب مرا...

1449،... 1450،... 1451... و عمود 1452... «عمود سلام»... السلام علیکَ یا اباالفضل العباس(ع). یا قمر بنی هاشم... جان ها به فدای دستان بریده ات که خواستی پیکر مقدس و پاک‌‌ات به خیمه ها بازنگردد و نزدیک محل شهادت به خاک سپرده شود تا شرمنده کودکان تشنه نشوی...

و بعد بین الحرمین و گنبد طلایی و پرچم سرخ مولا اباعبدالله، حسین بن علی(ع)، عاقبت بهشت را بر زمین یافتی... مبارکت باد وصال معشوق... اشک امانت را بریده؛ اشک که نه، خون می بارند دیدگانت... می روی و لب‌هایت پر است از «لبیکَ یا حسین(ع)»... سر فرو می آوری و پیشانی‌ات را بر آستان قدوم حضرتش می گذاری... سجده شُکر وصال... سرها به فدای سر بریده‌ات یا ابن رسول الله،... یا ثار الله...

دیگر چیزی نمی‌بینی...

لحظه دیدار نزدیک است؛

باز من دیوانه‌ام، مستم؛

باز می لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم...

اربعین-1401