مهم نيست كه هستي... مهم نيست سرگذشتت چه بوده...مهم نيست سختي روزگار كمرت را چگونه خم كرده و سنگينياش، شانه هايت را تا چه اندازه فروانداخته. در اين نامُراديِ دوران ما؛ براي مَردانِ نامرد، هيچ مهم نيست چگونه بار زندگيات را به دوش مي كشي و تقلا مي كني؛ تقلا مي كني... دست و پا ميزني و تقلا مي كني براي سير كردنِ شكمِ دلبنداني كه چشمان نا اميدشان را به انتظارت نميبندند... مَردانِ نامردي كه بر خوانِ رنگينشان نشستهاند و تو را انگل ميدانند و مي خوانند؛ با نفرت به توشهي چركين و سياهت مينگرند و هرگز نميدانند و نخواهند فهميد برگرفتنِ روزي از ماندهي متعفن و مهوعِ روزيِ نيم خوردهي همانان چه حس و حالي دارد...
براي هيچ كدامشان مهم نيست؛ چرا كه اكنون، در اين زمان، در اين هياهو، در اين غوغا، در اين ديار، مهم اين است يك را بر يك بيافزايند تا فرزندانشان در كاخهاي مجلل، پذيراي زنان نيمه برهنهاي باشند كه فرياد مستانهشان بلند است؛ و فخر بفرشند به جماعت مجازيگَردي كه با چشماني وق زده به صفحههاي مهتابي «همراه»شان مينگرند.
مهم نيست... ؛ براي هيچ كدامشان مهم نيست كه دستانت زخمياند و دلت زخميتر. تو را نميبينند، چشمان خونبارت را تاب نميآورند. تو را نمي خواهند. انكارت ميكنند. گذشتهات، حال و آيندهات برايشان كوچكترين اهمّيتي ندارد؛... فقط نميخواهندت.
مهم نيست...
اما براي معبودت؟
پدرم... پدر خوبم...
دعا كن... براي عدالت، براي انسانيت، براي سامان سرزمينات، براي ... دعا كن؛ در حالي كه در كنار اسباب محقرت، كنارِ سرسبزي و طراوت و سرخيِ گلهاي عاشق؛ پيشانيتبدارت را بر خاك سرد فرو ميآوري و معشوقت را ميخواني... دعا كن.